مرضیه

به زمانی که محبت شده همچون افسانه
به دیاری که نیابی خبری از جانانه
دل رسوا دگر از من تو چه خواهی دیوانه
از آواز دلم زمزمه ساز دلم من به فغانم
ای دل چه بگویم وز شررت چه بگویم حیرانم
تو همان شرری که خرمن جان من بسوزی
تو که با نگهی به جان من شعله بر افروزی

تو که از صنمی ندیده ای روی آشنایی
ز چه رو دل من په این چنین کشته ی وفایی
تا تو همدم شبهای منی شبها شاهد تب های منی
همچون آتشی شعله میکشی شمع آهنگ منی
ای دل ز تبارم چه نصیبی بود
گشتم از تو رسوا چه فریبی بود
غم های جهان را تو خریداری
آخر تن ما را چه نصیبی بود
به کجا بری ام ای دل رسوا به کجا ای دل رسوا
نکنی تو چرا پروا تو چرا پروا

به رهی دیدم برگ خزان پژمرده ز بیداد زمان که از شاخه جدا بود
چو ز گلشن رو کرده نهان در رهگذرش باد خزان چون پیک بلا بود
ای برگ ستم دیده ی پاییزی آخر تو از گلشن ز چه بگریزی
روزی تو هم آغوش گلی بودی دلداده و مدهوش گلی بودی
ای عاشق شیدا دلداده ی رسوا گویمت چرا فسرده ام
در گل نه صفایی باشد نه وفایی جز ستم ز وی نبرده ام

بار غمش در دل بنشاندم در ره او من جان بفشاندم
تا شد نو گل گلشن و زیب چمن
رفت آن گل من از دست با خار و خسی پیوست
من ماندم و صد خار ستم وین پیکر بی جان
ای تازه گل گلشن پژمرده شوی چون من
هر برگ تو افتد به رهی پژمرده و لرزان

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا